نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!
" ادامه ردپای سوم، عاقبت مارمولک" امروز 19 آبان سال 1390 سلام رفیق! چطوری؟ خوبی؟ خوشی؟ اوضاع من فعلا خـــــــــــــــوبه خدارو شکر. امیدوارم تو هم خوب باشی. امروز اومدم برا اینکه یه چیزی رو که تو کل اینترنت پره، نــــــــقض کنــــــــم. اگه گفتی چی رو؟ خب معلومه نمیتونی بگی خودم میگم. تو همه طالع بینی های اینترنت نوشته >>> متولدین خرداد کاری را تمام نمیکنند. همه کارها را نیمه تمام میگذارند. امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!! من تصمیم دارم خیلی محــــــــــــــــــــــــکم اینو رد کنمو ردپای سوم رو، تو ردپای چهارم تموم کنم. تو این ردپا برات تعریف میکنم آخرو عاقبت مارمولک ما چی شد! اول بگم که میدونم امروز 19 ام نیست. من نوشتن این متن رو 19ام شروع کردم برا همین این تاریخ رو نوشتم. خب برگردیم. تا کجا برات تعریف کرده بودم. آهان صحنه آخری که گفتم نگاه های پر از حرف هم اتاقیم بود(رو نوشته کلیک کنید میره تو ردپای سوم) حالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا... ادامه داستان... گذشت و گذشت (یعنی 2 روز) شجاع خوابگاه با هم اتاقیم رفتن بیرون. تو راه به یه مغازه رسیدن. اطلاع ندارم مغازه چی بوده مهم این بود که مغازه بود! خلاصه قدمهای پر از هدف رو برداشتن و وارد مغازه شدن. به مغازه دار گفتن آقای مغازه دار ما میخوایم یه مارمولک رو به دام بندازیم. شما میدونید باید چی کار کنیم؟ از قضا آقای مغازه دار بسیـــــــــــار بسیـــــــــار فرد دانا و پر از تجربه بودن و ما رو از تجربه های گران بهاشون بی بهره نذاشتن! حالا چرا اینو گفتم؟ الان معلوم میشه! این دو دوست خوب من اومدن خوابگاه با یه چسب خیلی بزرگ ملقب به چسب آمریکایی. که گویا از این چسب برا گرفتن موش استفاده میشه. جونم برات بگه که چسبو از تو جعبه ش درآوردیمو شروع کردیم به بررسی. یه چسب بزرگ مایع که روش عکس موش داشت! اون شب که طبق معمول هر شب که هیچ انرژی ای برامون باقی نمیمونه (به خاطر خستگی ناشی از کلاسهای پی در پی)، کسی حوصله نداشت به تجویزات آقای مغازه دار عمل کنه. فقط چسبو نگاه کردیمو گذاشتیم دکور اتاق. هرکی وارد اتاق میشد و چسب و عکس روش رو میدید، ایــــــش و اه و اوه و این چیه اینجا گذاشتینو چرا برنمیدارینو ..... راه میفتاد. ماهم که طبق عادات جوونی و شیطونی هنوز هم که هنوزه برنداشتیم بگذریم. چند روز گذشتو کسی به حرفهای آقای مغازه دار توجه نکرد. میشه گفت به دلیل تنبلی، همزیستی مسالمت آمیز با جناب مارمولک رو ترجیح دادیم. تا اینکــــــــــــــــــــــــه...... یه شب بیکار دور هم نشسته بودیم. شجاع خوابگاه، دوست عزیزم، گفت بچه ها بیاین امتحان کنیم شاید مارمولک گیر افتاد. دیگه خلاصه خودش زحمت همه چیو کشید. جزء به جزء حرفهای آقای مغازه دارو انجام داد. که من هم برا قدردانی جزء به جزء ش رو مینویسم. طبق گفته آقای مغازه دار، اول یه تیکه کارتون مقوایی برداشت. روش رو پر از چسب کرد. دو تیکه مغز گردو هم روش گذاشت. و این مخلوط معجزه آسا رو زیر تخت هم اتاقی گرامی، در گوشه دیوار گذاشت. بعد هم خوابیدیمو فرداش رفتیم دانشگاه.کلاس من و دوست شجاعم، ساعت4 تموم شد و برگشتیم خوابگاه، هنوز پامونو نذاشته بودیم توش. یهو دیدیم یکی از پله ها داره میدوه و میاد پایین. دقیق که شدیم دیدیم هم اتاقی این جانب هست که باهیجان داره میدوه. میتونید حدس بزنید که چی شده بود، مگه نه؟ بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه، مارمولک خان قصه ما به دام این صیادهای حرفه ای افتاده بود. آه که چه بد است نظاره گر شخصی باشی که از عرش به فرش نزول کرده. که البته من اول جرات نکردم نگاهش کنم. خلاصه گفتیم خب حالا که گیر افتاده کی برش داره؟؟؟ کلی سر همین قضیه جرو بحث کردیم آخرش به نتیجه ای نرسیدیم. تصمیم گرفتیم به مسئول خوابگاه بگیم برش داره. که البته فایده ای نداشت. این قسمت هم قضیه داره که ترجیح میدم تعریف نکنم! خلاصه از مسئول خوابگاه که ناامید شدیم دیگه وقتش بود که شجاع خوابگاه وارد عمل بـــــــــــــــــــــــــشه. گفت باشه من برمیدارمش. تصور کنید که من دم در با تمام وسایل دانشگاه، با کیفمو جزوه و روپوشم، واستاده بودم. این دوست شجاع هوس اذیت کردن به سرش زد. همینکه مخلوط معجزه آسارو با مارمولک متبرک روش، برداشت. افتاد دنبال من. حالا من بدو اون بدو. میگفت میخوام بندازمش روت. جای شما خالی یه خوابگاه 3 طبقه رودو نفره رو سرمون گذاشتیم! بعد هم که انرژیمون تموم شد مثل لشگر شکست خورده برگشتیم سر جامون! در آخر هم که جناب مارمولک سرافکنده رو به همراه کارتون مقوایی همراه، به داخل پلاستیکی انداخته و روانه سطل زباله کردیم. جا داره اینجا از آقای مغازه دار یه تشکر ویژه کنم که زندگی دوباره به ما بخشید عکسشو هم آپلود کردم میذارم.تو عکس یه مغز گردو هست چون یکیش در راه دویدن افتاد تو راهرو خوابگاه. هرکی دلشو نداره نگاه نکنه. رو ادامه مطلب کلیک کنید میبینید ! این دفعه دیگه جدی قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید! "تـــا ردپــای بعـــدی...!" نقطه تـــــــــه خطـــــــ...! " خاطره یه روز خوابگاهی من " امروز20 مهر سال 1390 سلام رفیق ! بعد از یه مدت که برا من دیر گذشت، دوباره برگشتم. منو یادت هست؟ تو این مدت که فراموشم نکردی ؟ خب باشه اگه فراموش کردی آدرس میدم بهت. آدرس خونه نه، آدرس مشخصات من همونی هستم که میخوام تنهاییمو باهات قسمت کنم. همونی هستم که بهت گفتم نمیشه کنار درس خوندن تفریح نداشت و من به عنوان تفریح، نوشتن رو انتخاب کردم. به قول خودمون یه تفریح سالم. دور از کارایی که برا پوشوندن زشتیش اسم شیطنت جوونیو روش میذاریم.بعضی جوون ها مثل من تو مسائل زیادی کنجکاویو شیطنت میکنن. تا چند وقت هم مهر همون ضرب المثل قدیمی خودمون رو پیشونیشونه. اگه گفتی کدومو میگم؟ نمیدونی؟ خودم میگم." هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه." حالا بماند که لرزش من مثل اینکه تمومی نداره قرار گذاشتیم تو هر ردپا هرچی دوست داشتم بنویسم.این بارمیخوام خاطره نویسی کنم خاطره یه روزی که شاید اولش کسل کننده به نظر میرسید ولی خیلی هیجانی شد.هیجانِ همراه با ترس، شروع کننده ش بود، آخرش هم مثل همیشه با خنده و به شوخی گرفتن همه چی تموم شد از اول صبح ، ساعت 7 صبح شروع میکنم. مثل همیشه ساعت هفت صبح به سختیو بعد از چهل بار زنگ گوشی از خواب بیدار شدم که برا دانشگاه حاضر شم. خلاصه از ساعت 8 تا 12 سر کلاس بودم. 4 ساعت زبان عمومی بعدشم ناهارو خوابو استراحتو اینا. حالا میرسیم بـــــــه: از ردپا به رفیق ، از ردپا به رفیق الان در موقعیت ساعت 3 هستیم ساعت 3 با دوستم با کلی بی حوصلگی و از سر اجبار، بلند شدیم رفتیم بیرون که کارای بانکیمونو انجام بدیم. اما از حق نگذریم خوب بود. بعد از چند وقت یکم آدم دیدیم تو این شهر، تنوع بود کارمون که تموم شد، نشستیم تو ایستگاه منتظر سرویس دانشگاه. تو سرویس داشتیم میگفتیم چقدر خوب بودو خوش گذشتو از این حرفا که یهو از بدی روزگار، شاهد یه تصادف خیلیییییی بد بودیم. که دیگه اینو تعریف نمیکنم. صحنه دردناکی بود. بعد از یه ساعت رسیدیم خوابگاه.طبق معمول آخر هفته ها که اتاقو تمیز میکنیم،این بار نوبت من بود. جاروبرقیو برداشتم که اتاقو جارو کنم. چشتون روز بد نبینه. همین روشن کردم ، اومدم یکم از موکت جلو کمدمو جارو کنم، یهو دیدم یه موجودی مثل برق از زیر موکت دراومد و فرار کرد. حدس میزنی چی بود؟؟؟؟؟؟؟ یه مارمولک بزرگ سفید. خب میدونید که اولین عکس و العمل دخترها در این مواقع چیه؟ بهله یه جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ بــــــــنــــــــفــــــــــــــــــــش اصلا این توانایی رو تو خودم نمیدیدم که حتی بهش نزدیک بشم. زنگ زدم به شجاع خوابگاهمون که بیاد شر این مارمولکو از سرمون کم کنه. بعد از چند دقیقه اومد. منم دیگه خیالم راحت بود که الان بیاد یه کاری میکنه که دیگه اثری از مارمولک تو اتاقمون نباشه. امــــــــــــــــــــــــــا!!! زهی خیال باطل. همین مارموکلو دید گفت: این که خیلییییی بزرگه من نمیتونم کاری بکنم. این هم از شجاعمون دیگه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم.چند تامغزباهم مخلوط شدن و یه کار غیر ممکن رو امتحان کردیم. جاروبرقیو برداشتیم که مارمولکو بفرستیم توش همین روشن کردیم فرار کرد. حالا خر بیار و باقالی بار کن کل اتاقو خالی کردیم که جناب مارمولک بزرگوارو پیدا کنیم. امــــــــــــا بازم چشتون روز بد نبیده، به جای مارمولک، عقرب پیدا کردیم. یه عقرب زرد بزرگ. البته تا حدودی مرده. دیگه این یکیو انداختیم تو جارو برقی.ولی با کلـــــــــــی دردســــــــر و جیــــــــــــــغ و اه و اوه و نمیخوامو چرا من باید این کارو بکنمو....... از اونجایی که این عقربه کلی مشغولمون کرد و کلی از انرژیمونو هدر داد، دیگه حوصله پیدا کردن مارمولکو نداشتیم. همه وسایلو دوباره تو اتاق چیدیم. بعدشم چایی خوردیمو نشستیم عکس العمل هامونو، قیافمونو، حرفامونو موقع ترسیدن، مسخره کردیم و خندیدیم. الان هم که دارم اینو مینویسم (6 -7 ساعت از اون ماجرا گذشته) هم اتاقیم همچنان در حال توهم مارمولکه. هرچند لحظه برمیگرده با ترس پشتشو نگاه میکنه خب دیگه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید "تـــا ردپــای بعـــدی...!" نقطه تـــــــــه خطـــــــ...! امروز 22 شهریور سال 1390 سلام رفیق... دوباره من برگشتم.اما نمیدونم این دفعه از اومدنم خوشحال میشی یا ناراحت. نمیدونم حوصله منو داری یا نه. اصلا نمیدونم خودت در چه حالی. بعد از اولین ردپا، تو این مدت سکوت کردم چون دوست داشتم برا بار دوم که منو میبینی با یه روحیه عالی بیام وفقط بهت انرژی بدم. اونم از نوع +! حرفام طوری باشه که حتی تعریف همین اتفاقای ساده و پیش پا افتاده روزمره هم برات جالب باشه. من بشم کارگردان، کلمه ها بازیگرای من ( ببخش که بازیگرهای تازه کارو آوردم! ) ، تو هم ببینده این کار باشی. باهم یه مجموعه 3 عضوی بی نقص داشته باشیم. میدونی، کارگردان میخواست تو این ردپا برات طوری کلمه هاش رو بازی بده و کنارهم بچینشون، که رضایت و لبخندو تو صورت رفیق بیننده ش ببینه. ولی خب ما قرار گذاشتیم با هم صادق باشیم. پس صادقانه میگم بهت، خواستم اما نتونستم. شاید بگی: _ تو که نتوستی پس اینجا چی کار میکنی؟ برا چی اومدی؟ _ اومدم چون دوست داشتم باهات حرف بزنم. دلم برا حرف زدن و حرف شنیدن تنگ شده بود. اما خیالت راحت زیاد حرف نمیزنم ، نمیخوام خسته ت کنم. راستشو بخوای رفیق، یه مدته با خودم فک میکنم چرا همه شادیشون الکیه؟ چرا تمام هم سن و سالهای من غمگینن؟ چرا هیچ کی حوصله نداره؟ چرا همه از دردو رنج و سختی زندگی، میگن؟ چرا هیچ کی از زندگی و خوبیهاش تعریف نمیکنه؟ چرا هیچ کی از ته دل نمیگه من زندگیمو دوست دارم، خدایااااااا شکرت هیچی کم ندارم؟ چرا مثل بچه های قدیم نیستیم؟چرا همش می شنویم دوستم دوستای قدیم،عشقم عشقای قدیم و...؟! چرا با این همه تکنولوژی و وسیله ارتباطی از هر زمان دیگه ای بیشتر احساس تنهایی میکنیم؟ بعضی اوقات فک میکنم شاید همین وسیله ها باعث شدن اینطوری بشه. شاید این چیزا باعث شدن ما دردای خیلی کوچیک رو هم بزرگ ببینیم. یا شایدم نه. اصلا چه ربطی داره؟ شاید سرعت رشد مشکلات ازسن ما سریع تر بوده و ازش جلو زده. میخواسته جلو بزنه که بعدش برگرده عقب برا حریفش دهن کجی کنه ! بهش بخنده . مسخره ش کنه و بگه ببین من چقدر قدرتمندم. یا باز هم نه. اینا که دلیل نمیشه. چرا باید مشکلاتمون و عمرمون با هم مسابقه بذارن؟ که چی بشه؟ نمیدونم. شاید هم توقع ما از زندگی خیلی زیاد شده. انقدر خوشی میخوایم که به هیچی راضی نمیشیم. اما منشأش چیه؟ واقعا چرا؟ منتظر نظرت هستم.
"تـــا ردپــای بعـــدی...!" نقطه تـــــــــه خطـــــــ...! امروز 15 شهریور سال 1390 نمیدونم باید خودمو معرفی کنم یا نه. ولی "اسم" به نظر مهم نمیاد. حالا هراسمی که داشته باشم، چه فرقی میکنه، نه؟ خب پس اسمو گذاشتیم کنار. رسیدیم به "جنسیت ". این یکی شاید مهم باشه. خودم وقتی نوشته های یه نفرو میخونم خیلی دوست دارم بدونم قلم یه پسر هست یا دختر. البته من نمیخوام اینجا یه وبلاگ ادبی راه بندازم. شاید کلمه قلم این تصویرو تو ذهنت به وجود بیاره که قصد دارم وبلاگو پر از شعر یا داستان یا چیزایی تواین مایه ها بکنم .نه. حالا کم کم میگم میخوام چی کار کنم. یکم بیشتر با هم آشنا بشیم تا بعد. داشتم درباره جنسیت صحبت میکردم.نمیدونم شاید تا الان حدس زده باشی که یه "دختر" داره تایپ میکنه. فکر میکنم برا معرفی تو دنیای مجازی تا همین حد کافی باشه. ولی خب "سن و سال" رو هم بدونیم بد نیست. فعلا که فقط من دارم حرف میزنم، پس اینوهم اول خودم میگم . اما نه اونجوری که تو میخوای اونجوری که خودم میخوام ! حتما میگی چه خودخواه. شاید حق با تو باشه ولی زود قضاوت نکن! به هر حال نه زیادی پخته م نه خیلی زیاد خام.اما میشه گفت تا حدودی خام. از زندگی تجربه زیادی ندارم. دانشجوی رشته پزشکی هستم. ترم 2. پشت کنکوری هم نبودم.حدس میزنم دیگه لازم نیست برا سنم عدد بگم. خب حالا یکم درباره وبلاگ صحبت کنیم. اول بگم که هیچ مطلب کپی شده ای نمیخوام تو این وبلاگ بذارم،حتی عکس. فقط خودم باشمو خواننده هایی که شاید این وبلاگ براشون جالب باشه. دیگه اینکه...حالا چی میخوام توش بذارم. اگه کپی نیست، شعر نیست، داستان نیست، پس چیه؟ الان میگم...... یکم مقدمه بگم که بعد برسیم به اصلش. میخوام باهات صادق باشم. من از چند وقت دیگه باید تنها زندگی کنم. با تعریف هایی که از خودم کردم دیگه میدونی چرا،حالا نمی خواد فکر کنی برا درس خوندن. ولی درس خوندن بدون تفریح و اینکه کسی کنارت نیست که براش اتفاقات زندگیتو تعریف کنی، کسی نیست که به حرفات گوش بده خیلی سخته. البته میدونم خانواده هست. ولی این ارتباط هم، مجازیه و با موبایل نمیشه همه حرفارو زد. به نطر من آدم همراه درس خوندن باید یه دغدغه دیگه ای هم داشته باشه. تمام مدت به درس و درس خوندن و پاس کردن امتحانا و غیبت های دانشگاه و کلا به مسائل دانشگاه فکر کنه هنگ میکنه. باید کنارش کاریو که دوست داره، هم انجام بده که مغزش خسته نشه. مثل نوشتن. که من قصد دارم این کارو بکنم.میخوام بخشی از این تنهاییمو با تو قسمت کنم. امیدوارم تااینجا حوصله ت رو سر نبرده باشم. دیگه داریم به آخر این پست میرسیم.تقریبا همه چیو گفتم. دوست دارم تا آخر این راه ،که معلوم نیست تا کی ادامه داره، رفیقم باشی.من تنها نمیتونم ادامه بدم ! "تـــا ردپــای بعـــدی...!" نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!
Design By : Pars Skin |