سفارش تبلیغ
صبا ویژن



















نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!


" ادامه ردپای سوم، عاقبت مارمولک"

امروز 19 آبان سال 1390

سلام رفیق!

چطوری؟ خوبی؟ خوشی؟

اوضاع من فعلا خـــــــــــــــوبه خدارو شکر. امیدوارم تو هم خوب باشی.

امروز اومدم برا اینکه یه چیزی رو که تو کل اینترنت پره، نــــــــقض کنــــــــم. http://www.forum.98ia.com/images/smilies/icon_mrgreen.gif

اگه گفتی چی رو؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/264.gif

خب معلومه نمیتونی بگی خودم میگم.

تو همه طالع بینی های اینترنت نوشته >>> متولدین خرداد کاری را تمام نمیکنند. همه کارها را نیمه تمام میگذارند. http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-36-.gif

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!http://www.parsiblog.com/images/Emotions/138.gif

 من تصمیم دارم خیلی محــــــــــــــــــــــــکم اینو رد کنمو ردپای سوم رو، تو ردپای چهارم تموم کنم. تو این ردپا برات تعریف میکنم آخرو عاقبت مارمولک ما چی شد!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-35-.gif

اول بگم که میدونم امروز 19 ام نیست. من نوشتن این متن رو 19ام شروع کردم برا همین این تاریخ رو نوشتم.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif

خب برگردیم. تا کجا برات تعریف کرده بودم.

آهان صحنه آخری که گفتم نگاه های پر از حرف هم اتاقیم بودhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/-42-.gif(رو نوشته کلیک کنید میره تو ردپای سوم)

حالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...

ادامه داستان...

گذشت و گذشت (یعنی 2 روز) شجاع خوابگاه با هم اتاقیم رفتن بیرون.

تو راه به یه مغازه رسیدن. اطلاع ندارم مغازه چی بوده  http://www.parsiblog.com/images/Emotions/169.gif مهم این بود که مغازه بود!

خلاصه قدمهای پر از هدف رو برداشتن و وارد مغازه شدن.

به مغازه دار گفتن آقای مغازه دار ما میخوایم یه مارمولک رو به دام بندازیم. شما میدونید باید چی کار کنیم؟

از قضا آقای مغازه دار بسیـــــــــــار بسیـــــــــار فرد دانا و پر از تجربه  بودن و ما رو از تجربه های گران بهاشون بی بهره نذاشتن!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-31-.gif

حالا چرا اینو گفتم؟ الان معلوم میشه!

این دو دوست خوب من اومدن خوابگاه با یه  چسب خیلی بزرگ ملقب به چسب آمریکایی. که گویا از این چسب برا گرفتن موش استفاده میشه.

جونم برات بگه که چسبو از تو جعبه ش درآوردیمو شروع کردیم به بررسی. یه چسب بزرگ مایع که روش عکس موش داشت!

اون شب که طبق معمول هر شب که هیچ انرژی ای برامون باقی نمیمونه (به خاطر خستگی ناشی از کلاسهای پی در پی)، http://forum.parsds.ir/images/smilies/261.gifکسی حوصله نداشت به تجویزات آقای مغازه دار عمل کنه. فقط چسبو نگاه کردیمو گذاشتیم دکور اتاق.

هرکی وارد اتاق میشد و چسب و عکس روش رو میدید، ایــــــش و اه و اوه و این چیه اینجا گذاشتینو چرا برنمیدارینو ..... راه میفتاد.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-33-.gif

ماهم که طبق عادات جوونی و شیطونی هنوز هم که هنوزه برنداشتیمhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-22-.gif

بگذریم. چند روز گذشتو کسی به حرفهای آقای مغازه دار توجه نکرد. میشه گفت به دلیل تنبلی، همزیستی مسالمت آمیز با جناب مارمولک رو ترجیح دادیم.

تا اینکــــــــــــــــــــــــه......

یه شب بیکار دور هم نشسته بودیم. شجاع خوابگاه، دوست عزیزم، گفت بچه ها بیاین امتحان کنیم شاید مارمولک گیر افتاد. دیگه خلاصه خودش زحمت همه چیو کشید. جزء به جزء حرفهای آقای مغازه دارو انجام داد.

که من هم برا قدردانی جزء به جزء ش رو مینویسم.

طبق گفته آقای مغازه دار، اول یه تیکه کارتون مقوایی برداشت. روش رو پر از چسب کرد. دو تیکه مغز گردو هم روش گذاشت. و این مخلوط معجزه آسا رو زیر تخت هم اتاقی گرامی، در گوشه دیوار گذاشت.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-27-.gif

بعد هم خوابیدیمو فرداش رفتیم دانشگاه.کلاس من و دوست شجاعم، ساعت4 تموم شد و برگشتیم خوابگاه، هنوز پامونو نذاشته بودیم توش. یهو دیدیم یکی از پله ها داره میدوه و میاد پایین.

دقیق که شدیم دیدیم هم اتاقی این جانب هست که باهیجان داره میدوه.

میتونید حدس بزنید که چی شده بود، مگه نه؟

بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه، مارمولک خان قصه ما به دام این صیادهای حرفه ای افتاده بود.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-16-.gif

 آه که چه بد است نظاره گر شخصی باشی که از عرش به فرش نزول کرده.http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-34-.gif

که البته من اول  جرات نکردم نگاهش کنم. http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-35-.gif

خلاصه گفتیم خب حالا که گیر افتاده کی برش داره؟؟؟

کلی سر همین قضیه جرو بحث کردیم آخرش به نتیجه ای نرسیدیم. تصمیم گرفتیم به مسئول خوابگاه بگیم برش داره. که البته فایده ای نداشت. این قسمت هم قضیه داره که ترجیح میدم تعریف نکنم!

خلاصه از مسئول خوابگاه که ناامید شدیم دیگه وقتش بود که شجاع خوابگاه وارد عمل بـــــــــــــــــــــــــشه.

گفت باشه من برمیدارمش. تصور کنید که من دم در با تمام وسایل دانشگاه، با کیفمو جزوه و روپوشم، واستاده بودم. این دوست شجاع هوس اذیت کردن به سرش زد. همینکه مخلوط معجزه آسارو با مارمولک متبرک روش، برداشت. افتاد دنبال من. حالا من بدو اون بدو. میگفت میخوام بندازمش روت. http://forum.parsds.ir/images/smilies/maniac.gifجای شما خالی یه خوابگاه 3 طبقه رودو نفره  رو سرمون گذاشتیم! بعد هم که انرژیمون تموم شد مثل لشگر شکست خورده برگشتیم سر جامون!http://forum.parsds.ir/images/smilies/imoksmiley.gif

در آخر هم که جناب مارمولک سرافکنده رو به همراه کارتون مقوایی همراه، به داخل  پلاستیکی انداخته و روانه سطل زباله کردیم.

جا داره اینجا از آقای مغازه دار یه تشکر ویژه کنم که زندگی دوباره به ما بخشید http://forum.parsds.ir/images/smilies/(321).gif

عکسشو هم آپلود کردم میذارم.تو عکس یه مغز گردو هست چون یکیش در راه دویدن افتاد تو راهرو خوابگاه. هرکی دلشو نداره نگاه نکنه. رو ادامه مطلب کلیک کنید میبینید !http://forum.parsds.ir/images/smilies/guntootsmiley.gif

این دفعه دیگه جدی قصه ما به سر رسید کلاغ به خونش نرسید! http://www.parsiblog.com/images/Emotions/254.gif

"تـــا ردپــای بعـــدی...!"

نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!

  ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 90/8/22ساعت 12:13 صبح توسط ردپا هرچی دوست داری بگو میخونم ( ) |

" خاطره یه روز خوابگاهی من "

امروز20 مهر سال 1390

سلام رفیق !

بعد از یه مدت که برا من دیر گذشت، دوباره برگشتم.

 منو یادت هست؟ تو این مدت که فراموشم نکردی ؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/fekr.gif

خب باشه اگه فراموش کردی آدرس میدم بهت. آدرس خونه نه، آدرس مشخصات http://www.parsiblog.com/images/Emotions/169.gif

من همونی هستم که میخوام تنهاییمو باهات قسمت کنم. همونی هستم که بهت گفتم نمیشه کنار درس خوندن تفریح نداشت و من به عنوان تفریح، نوشتن رو انتخاب کردم.

به قول خودمون یه تفریح سالم. دور از کارایی که برا پوشوندن زشتیش اسم شیطنت جوونیو روش میذاریم.بعضی جوون ها مثل من تو مسائل زیادی کنجکاویو شیطنت میکنن. تا چند وقت هم مهر همون ضرب المثل قدیمی خودمون رو پیشونیشونه. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/4.gif

اگه گفتی کدومو میگم؟ نمیدونی؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/27.gif

خودم میگم." هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه." حالا بماند که  لرزش من مثل اینکه تمومی نداره http://www.parsiblog.com/images/Emotions/3_2.gif

قرار گذاشتیم تو هر ردپا هرچی دوست داشتم بنویسم.این بارمیخوام خاطره نویسی کنم http://www.parsiblog.com/images/Emotions/38.gif خاطره یه روزی که شاید اولش کسل کننده http://www.parsiblog.com/images/Emotions/70.gif به نظر میرسید ولی خیلی هیجانی شد.هیجانِ همراه با ترس، شروع کننده ش بود، آخرش هم مثل همیشه با خنده و به شوخی گرفتن همه چی تموم شد http://www.parsiblog.com/images/Emotions/78.gif

از اول صبح ، ساعت 7 صبح شروع میکنم. مثل همیشه ساعت هفت صبح به سختیو بعد از چهل بار زنگ گوشی  از خواب بیدار شدم http://www.parsiblog.com/images/Emotions/343.gif که برا دانشگاه حاضر شم. خلاصه از ساعت 8 تا 12 سر کلاس بودم. 4 ساعت زبان عمومی http://www.parsiblog.com/images/Emotions/2.gif

بعدشم ناهارو خوابو استراحتو اینا.

حالا میرسیم بـــــــه:

از ردپا به رفیق ، از ردپا به رفیق الان در موقعیت ساعت 3 هستیم http://www.parsiblog.com/images/Emotions/342.gif

ساعت 3 با دوستم با کلی بی حوصلگی و از سر اجبار، بلند شدیم رفتیم بیرون که کارای بانکیمونو انجام بدیم.

اما از حق نگذریم خوب بود. بعد از چند وقت یکم آدم دیدیم تو این شهر، تنوع بود http://www.parsiblog.com/images/Emotions/369.gif

کارمون که تموم شد، نشستیم تو ایستگاه منتظر سرویس دانشگاه. تو سرویس داشتیم میگفتیم چقدر خوب بودو خوش گذشتو از این حرفا که یهو از بدی روزگار، شاهد یه تصادف خیلیییییی بد بودیم.

که دیگه اینو تعریف نمیکنم. صحنه دردناکی بود.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/131.gif

بعد از یه ساعت رسیدیم خوابگاه.طبق معمول آخر هفته ها که اتاقو تمیز میکنیم،این بار نوبت من بود. جاروبرقیو برداشتم که اتاقو جارو کنم. چشتون روز بد نبینه. همین روشن کردم ، اومدم یکم از موکت جلو کمدمو جارو کنم، یهو دیدم یه موجودی مثل برق از زیر موکت دراومد و فرار کرد.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/358.gif

حدس میزنی چی بود؟؟؟؟؟؟؟

یه مارمولک بزرگ سفید. خب میدونید که  اولین عکس و العمل دخترها در این مواقع چیه؟

 

بهله یه جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ بــــــــنــــــــفــــــــــــــــــــش http://www.parsiblog.com/images/Emotions/16.gif

اصلا این توانایی رو تو خودم نمیدیدم که حتی بهش نزدیک بشم. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/176.gif زنگ زدم به شجاع خوابگاهمون http://www.parsiblog.com/images/Emotions/190.gif که بیاد شر این مارمولکو از سرمون کم کنه. بعد از چند دقیقه اومد. منم دیگه خیالم راحت بود که الان بیاد یه کاری میکنه که دیگه اثری از مارمولک تو اتاقمون نباشه.

امــــــــــــــــــــــــــا!!!

زهی خیال باطل. همین مارموکلو دید گفت: این که خیلییییی بزرگه من نمیتونم کاری بکنم.

این هم از شجاعمون http://www.parsiblog.com/images/Emotions/351.gif

دیگه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم.چند تامغزباهم مخلوط شدن و یه کار غیر ممکن رو امتحان کردیم.

 جاروبرقیو برداشتیم که مارمولکو بفرستیم توش http://www.parsiblog.com/images/Emotions/122.gif

همین روشن کردیم فرار کرد.

حالا خر بیار و باقالی بار کن http://www.parsiblog.com/images/Emotions/86.gif

 کل اتاقو خالی کردیم که جناب مارمولک بزرگوارو پیدا کنیم.

امــــــــــــا بازم چشتون روز بد نبیده، به جای مارمولک، عقرب پیدا کردیم.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/154.gif یه عقرب زرد بزرگ. البته تا حدودی مرده. دیگه این یکیو انداختیم تو جارو برقی.ولی با کلـــــــــــی دردســــــــر و جیــــــــــــــغ و اه و اوه و نمیخوامو چرا من باید این کارو بکنمو.......http://www.parsiblog.com/images/Emotions/349.gif

از اونجایی که این عقربه کلی مشغولمون کرد و کلی از انرژیمونو هدر داد، دیگه حوصله پیدا کردن مارمولکو نداشتیم. همه وسایلو دوباره تو اتاق چیدیم. بعدشم چایی خوردیمو نشستیم عکس العمل هامونو، قیافمونو، حرفامونو موقع ترسیدن، مسخره کردیم و خندیدیم.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/169.gif

الان هم که دارم اینو مینویسم (6 -7 ساعت از اون ماجرا گذشته)  هم اتاقیم همچنان در حال توهم مارمولکه. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/176.gif هرچند لحظه برمیگرده با ترس پشتشو نگاه میکنه http://www.parsiblog.com/images/Emotions/351.gif

خب دیگه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید http://www.parsiblog.com/images/Emotions/254.gif

"تـــا ردپــای بعـــدی...!"

نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/21ساعت 12:49 صبح توسط ردپا هرچی دوست داری بگو میخونم ( ) |

 


امروز 22 شهریور سال 1390

سلام رفیق...

دوباره من برگشتم.اما نمیدونم این دفعه از اومدنم خوشحال میشی یا ناراحت. نمیدونم حوصله منو داری یا نه. اصلا نمیدونم خودت در چه حالی.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/138.gif

بعد از اولین ردپا، تو این مدت سکوت کردم چون دوست داشتم برا بار دوم که منو میبینی با یه روحیه عالی بیام وفقط بهت انرژی بدم. اونم از نوع +! حرفام طوری باشه که حتی تعریف همین اتفاقای ساده و پیش پا افتاده روزمره هم  برات جالب  باشه.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/266.gif

من بشم کارگردان، کلمه ها بازیگرای من ( ببخش که بازیگرهای تازه کارو آوردم! ) ، تو هم ببینده این کار باشی. باهم یه مجموعه 3 عضوی بی نقص داشته باشیم.

میدونی، کارگردان میخواست تو این ردپا برات طوری کلمه هاش رو بازی بده  و کنارهم بچینشون، که رضایت و لبخندو تو صورت رفیق بیننده ش ببینه.  

ولی خب ما قرار گذاشتیم با هم صادق باشیم.  پس صادقانه میگم بهت، خواستم اما  نتونستم.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/144.gif

شاید بگی:

_ تو که نتوستی پس اینجا چی کار میکنی؟  برا چی اومدی؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/65.gif

_ اومدم چون دوست داشتم باهات حرف بزنم. دلم برا حرف زدن و حرف شنیدن تنگ شده بود. اما خیالت راحت زیاد حرف نمیزنم ، http://www.parsiblog.com/images/Emotions/349.gif نمیخوام خسته ت کنم.

راستشو بخوای رفیق، یه مدته با خودم فک میکنم چرا همه شادیشون الکیه؟

 چرا تمام هم سن و سالهای من غمگینن؟

چرا هیچ کی حوصله نداره؟http://www.parsiblog.com/images/Emotions/70.gif

چرا همه از دردو رنج و سختی زندگی، میگن؟

چرا هیچ کی از زندگی و خوبیهاش تعریف نمیکنه؟

چرا هیچ کی از ته دل نمیگه من زندگیمو دوست دارم، خدایااااااا شکرت هیچی کم ندارم؟

چرا مثل بچه های قدیم نیستیم؟چرا همش می شنویم دوستم دوستای قدیم،عشقم عشقای قدیم و...؟!

 چرا با این همه تکنولوژی و وسیله ارتباطی از هر زمان دیگه ای بیشتر احساس تنهایی میکنیم؟

بعضی اوقات فک میکنم شاید همین وسیله ها باعث شدن اینطوری بشه.  شاید این چیزا باعث شدن ما دردای خیلی کوچیک رو هم بزرگ ببینیم. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/264.gif یا شایدم نه. اصلا چه ربطی داره؟

شاید سرعت رشد مشکلات ازسن ما سریع تر بوده و ازش جلو زده. میخواسته جلو بزنه که بعدش برگرده عقب برا حریفش دهن کجی کنه ! بهش بخنده . مسخره ش کنه http://www.parsiblog.com/images/Emotions/38.gifو بگه ببین من چقدر قدرتمندم.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/190.gif

یا باز هم نه. اینا که دلیل نمیشه. چرا باید مشکلاتمون و عمرمون با هم مسابقه بذارن؟ که چی بشه؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/264.gif

نمیدونم. شاید هم توقع ما از زندگی خیلی زیاد شده. انقدر خوشی میخوایم که به هیچی راضی نمیشیم.

اما منشأش چیه؟ واقعا چرا؟

منتظر نظرت هستم.

"تـــا ردپــای بعـــدی...!"


                                                                                                                                                                                                                                                                                                نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!


نوشته شده در سه شنبه 90/6/22ساعت 7:28 عصر توسط ردپا هرچی دوست داری بگو میخونم ( ) |

 

امروز 15 شهریور سال 1390

نمیدونم باید خودمو معرفی کنم یا نه. ولی "اسم"  به نظر مهم نمیاد. حالا هراسمی که داشته باشم، چه فرقی میکنه، نه؟

خب پس  اسمو گذاشتیم کنار.

رسیدیم به  "جنسیت ". این یکی شاید مهم باشه. خودم وقتی نوشته های یه نفرو میخونم خیلی دوست دارم بدونم قلم یه پسر هست یا دختر. البته من نمیخوام اینجا یه وبلاگ ادبی راه بندازم. شاید کلمه قلم این تصویرو تو ذهنت به وجود بیاره که قصد دارم وبلاگو پر از شعر یا داستان یا چیزایی تواین مایه ها بکنم .نه. حالا کم کم میگم میخوام چی کار کنم. یکم بیشتر با هم آشنا بشیم تا بعد.

داشتم درباره جنسیت صحبت میکردم.نمیدونم شاید تا الان حدس زده باشی که یه "دختر"  داره تایپ میکنه.

فکر میکنم برا معرفی تو دنیای مجازی تا همین حد کافی باشه. ولی خب  "سن و سال" رو هم بدونیم بد نیست. فعلا که فقط من دارم حرف میزنم، پس اینوهم اول خودم میگم . اما نه اونجوری که تو میخوای اونجوری که خودم میخوام ! حتما میگی چه خودخواه.  شاید حق با تو باشه ولی زود قضاوت نکن! به هر حال نه زیادی پخته م نه خیلی زیاد خام.اما میشه گفت تا حدودی خام. از زندگی تجربه زیادی ندارم. دانشجوی رشته پزشکی هستم. ترم 2. پشت کنکوری هم نبودم.حدس میزنم دیگه لازم نیست برا سنم عدد بگم.

خب حالا یکم درباره وبلاگ صحبت کنیم. اول بگم که هیچ مطلب کپی شده ای نمیخوام تو این وبلاگ بذارم،حتی عکس. فقط خودم باشمو خواننده هایی که شاید این وبلاگ براشون جالب باشه.

دیگه اینکه...حالا چی میخوام توش بذارم. اگه کپی نیست، شعر نیست، داستان نیست، پس چیه؟ الان میگم......

یکم مقدمه بگم که بعد برسیم به اصلش. میخوام باهات صادق باشم. من از چند وقت دیگه باید تنها زندگی کنم. با تعریف هایی که از خودم کردم دیگه میدونی چرا،حالا نمی خواد فکر کنی برا درس خوندن. ولی درس خوندن بدون تفریح و اینکه کسی کنارت نیست که براش اتفاقات زندگیتو تعریف کنی، کسی نیست که به حرفات گوش بده خیلی سخته. البته میدونم خانواده هست. ولی این ارتباط هم، مجازیه و با موبایل نمیشه همه حرفارو زد.

به نطر من آدم همراه درس خوندن باید یه دغدغه دیگه ای هم داشته باشه. تمام مدت به درس و درس خوندن و پاس کردن امتحانا و غیبت های دانشگاه و کلا به مسائل دانشگاه فکر کنه هنگ میکنه. باید کنارش کاریو که دوست داره، هم انجام بده که مغزش خسته نشه. مثل نوشتن. که من قصد دارم این کارو بکنم.میخوام بخشی از این تنهاییمو با تو قسمت کنم.

امیدوارم تااینجا حوصله ت رو سر نبرده باشم. دیگه داریم به آخر این پست میرسیم.تقریبا همه چیو گفتم. دوست دارم تا آخر این راه ،که معلوم نیست تا کی ادامه داره، رفیقم باشی.من تنها نمیتونم ادامه بدم !

"تـــا ردپــای بعـــدی...!"

                                                                                                                                                                                                                                                                                                نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/6/15ساعت 10:22 عصر توسط ردپا هرچی دوست داری بگو میخونم ( ) |

<      1   2      
Design By : Pars Skin