نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!
" خاطره یه روز خوابگاهی من " امروز20 مهر سال 1390 سلام رفیق ! بعد از یه مدت که برا من دیر گذشت، دوباره برگشتم. منو یادت هست؟ تو این مدت که فراموشم نکردی ؟ خب باشه اگه فراموش کردی آدرس میدم بهت. آدرس خونه نه، آدرس مشخصات من همونی هستم که میخوام تنهاییمو باهات قسمت کنم. همونی هستم که بهت گفتم نمیشه کنار درس خوندن تفریح نداشت و من به عنوان تفریح، نوشتن رو انتخاب کردم. به قول خودمون یه تفریح سالم. دور از کارایی که برا پوشوندن زشتیش اسم شیطنت جوونیو روش میذاریم.بعضی جوون ها مثل من تو مسائل زیادی کنجکاویو شیطنت میکنن. تا چند وقت هم مهر همون ضرب المثل قدیمی خودمون رو پیشونیشونه. اگه گفتی کدومو میگم؟ نمیدونی؟ خودم میگم." هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه." حالا بماند که لرزش من مثل اینکه تمومی نداره قرار گذاشتیم تو هر ردپا هرچی دوست داشتم بنویسم.این بارمیخوام خاطره نویسی کنم خاطره یه روزی که شاید اولش کسل کننده به نظر میرسید ولی خیلی هیجانی شد.هیجانِ همراه با ترس، شروع کننده ش بود، آخرش هم مثل همیشه با خنده و به شوخی گرفتن همه چی تموم شد از اول صبح ، ساعت 7 صبح شروع میکنم. مثل همیشه ساعت هفت صبح به سختیو بعد از چهل بار زنگ گوشی از خواب بیدار شدم که برا دانشگاه حاضر شم. خلاصه از ساعت 8 تا 12 سر کلاس بودم. 4 ساعت زبان عمومی بعدشم ناهارو خوابو استراحتو اینا. حالا میرسیم بـــــــه: از ردپا به رفیق ، از ردپا به رفیق الان در موقعیت ساعت 3 هستیم ساعت 3 با دوستم با کلی بی حوصلگی و از سر اجبار، بلند شدیم رفتیم بیرون که کارای بانکیمونو انجام بدیم. اما از حق نگذریم خوب بود. بعد از چند وقت یکم آدم دیدیم تو این شهر، تنوع بود کارمون که تموم شد، نشستیم تو ایستگاه منتظر سرویس دانشگاه. تو سرویس داشتیم میگفتیم چقدر خوب بودو خوش گذشتو از این حرفا که یهو از بدی روزگار، شاهد یه تصادف خیلیییییی بد بودیم. که دیگه اینو تعریف نمیکنم. صحنه دردناکی بود. بعد از یه ساعت رسیدیم خوابگاه.طبق معمول آخر هفته ها که اتاقو تمیز میکنیم،این بار نوبت من بود. جاروبرقیو برداشتم که اتاقو جارو کنم. چشتون روز بد نبینه. همین روشن کردم ، اومدم یکم از موکت جلو کمدمو جارو کنم، یهو دیدم یه موجودی مثل برق از زیر موکت دراومد و فرار کرد. حدس میزنی چی بود؟؟؟؟؟؟؟ یه مارمولک بزرگ سفید. خب میدونید که اولین عکس و العمل دخترها در این مواقع چیه؟ بهله یه جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ بــــــــنــــــــفــــــــــــــــــــش اصلا این توانایی رو تو خودم نمیدیدم که حتی بهش نزدیک بشم. زنگ زدم به شجاع خوابگاهمون که بیاد شر این مارمولکو از سرمون کم کنه. بعد از چند دقیقه اومد. منم دیگه خیالم راحت بود که الان بیاد یه کاری میکنه که دیگه اثری از مارمولک تو اتاقمون نباشه. امــــــــــــــــــــــــــا!!! زهی خیال باطل. همین مارموکلو دید گفت: این که خیلییییی بزرگه من نمیتونم کاری بکنم. این هم از شجاعمون دیگه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم.چند تامغزباهم مخلوط شدن و یه کار غیر ممکن رو امتحان کردیم. جاروبرقیو برداشتیم که مارمولکو بفرستیم توش همین روشن کردیم فرار کرد. حالا خر بیار و باقالی بار کن کل اتاقو خالی کردیم که جناب مارمولک بزرگوارو پیدا کنیم. امــــــــــــا بازم چشتون روز بد نبیده، به جای مارمولک، عقرب پیدا کردیم. یه عقرب زرد بزرگ. البته تا حدودی مرده. دیگه این یکیو انداختیم تو جارو برقی.ولی با کلـــــــــــی دردســــــــر و جیــــــــــــــغ و اه و اوه و نمیخوامو چرا من باید این کارو بکنمو....... از اونجایی که این عقربه کلی مشغولمون کرد و کلی از انرژیمونو هدر داد، دیگه حوصله پیدا کردن مارمولکو نداشتیم. همه وسایلو دوباره تو اتاق چیدیم. بعدشم چایی خوردیمو نشستیم عکس العمل هامونو، قیافمونو، حرفامونو موقع ترسیدن، مسخره کردیم و خندیدیم. الان هم که دارم اینو مینویسم (6 -7 ساعت از اون ماجرا گذشته) هم اتاقیم همچنان در حال توهم مارمولکه. هرچند لحظه برمیگرده با ترس پشتشو نگاه میکنه خب دیگه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید "تـــا ردپــای بعـــدی...!" نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!
Design By : Pars Skin |