سفارش تبلیغ
صبا ویژن



















نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!

" خاطره یه روز خوابگاهی من "

امروز20 مهر سال 1390

سلام رفیق !

بعد از یه مدت که برا من دیر گذشت، دوباره برگشتم.

 منو یادت هست؟ تو این مدت که فراموشم نکردی ؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/fekr.gif

خب باشه اگه فراموش کردی آدرس میدم بهت. آدرس خونه نه، آدرس مشخصات http://www.parsiblog.com/images/Emotions/169.gif

من همونی هستم که میخوام تنهاییمو باهات قسمت کنم. همونی هستم که بهت گفتم نمیشه کنار درس خوندن تفریح نداشت و من به عنوان تفریح، نوشتن رو انتخاب کردم.

به قول خودمون یه تفریح سالم. دور از کارایی که برا پوشوندن زشتیش اسم شیطنت جوونیو روش میذاریم.بعضی جوون ها مثل من تو مسائل زیادی کنجکاویو شیطنت میکنن. تا چند وقت هم مهر همون ضرب المثل قدیمی خودمون رو پیشونیشونه. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/4.gif

اگه گفتی کدومو میگم؟ نمیدونی؟ http://www.parsiblog.com/images/Emotions/27.gif

خودم میگم." هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه." حالا بماند که  لرزش من مثل اینکه تمومی نداره http://www.parsiblog.com/images/Emotions/3_2.gif

قرار گذاشتیم تو هر ردپا هرچی دوست داشتم بنویسم.این بارمیخوام خاطره نویسی کنم http://www.parsiblog.com/images/Emotions/38.gif خاطره یه روزی که شاید اولش کسل کننده http://www.parsiblog.com/images/Emotions/70.gif به نظر میرسید ولی خیلی هیجانی شد.هیجانِ همراه با ترس، شروع کننده ش بود، آخرش هم مثل همیشه با خنده و به شوخی گرفتن همه چی تموم شد http://www.parsiblog.com/images/Emotions/78.gif

از اول صبح ، ساعت 7 صبح شروع میکنم. مثل همیشه ساعت هفت صبح به سختیو بعد از چهل بار زنگ گوشی  از خواب بیدار شدم http://www.parsiblog.com/images/Emotions/343.gif که برا دانشگاه حاضر شم. خلاصه از ساعت 8 تا 12 سر کلاس بودم. 4 ساعت زبان عمومی http://www.parsiblog.com/images/Emotions/2.gif

بعدشم ناهارو خوابو استراحتو اینا.

حالا میرسیم بـــــــه:

از ردپا به رفیق ، از ردپا به رفیق الان در موقعیت ساعت 3 هستیم http://www.parsiblog.com/images/Emotions/342.gif

ساعت 3 با دوستم با کلی بی حوصلگی و از سر اجبار، بلند شدیم رفتیم بیرون که کارای بانکیمونو انجام بدیم.

اما از حق نگذریم خوب بود. بعد از چند وقت یکم آدم دیدیم تو این شهر، تنوع بود http://www.parsiblog.com/images/Emotions/369.gif

کارمون که تموم شد، نشستیم تو ایستگاه منتظر سرویس دانشگاه. تو سرویس داشتیم میگفتیم چقدر خوب بودو خوش گذشتو از این حرفا که یهو از بدی روزگار، شاهد یه تصادف خیلیییییی بد بودیم.

که دیگه اینو تعریف نمیکنم. صحنه دردناکی بود.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/131.gif

بعد از یه ساعت رسیدیم خوابگاه.طبق معمول آخر هفته ها که اتاقو تمیز میکنیم،این بار نوبت من بود. جاروبرقیو برداشتم که اتاقو جارو کنم. چشتون روز بد نبینه. همین روشن کردم ، اومدم یکم از موکت جلو کمدمو جارو کنم، یهو دیدم یه موجودی مثل برق از زیر موکت دراومد و فرار کرد.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/358.gif

حدس میزنی چی بود؟؟؟؟؟؟؟

یه مارمولک بزرگ سفید. خب میدونید که  اولین عکس و العمل دخترها در این مواقع چیه؟

 

بهله یه جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ بــــــــنــــــــفــــــــــــــــــــش http://www.parsiblog.com/images/Emotions/16.gif

اصلا این توانایی رو تو خودم نمیدیدم که حتی بهش نزدیک بشم. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/176.gif زنگ زدم به شجاع خوابگاهمون http://www.parsiblog.com/images/Emotions/190.gif که بیاد شر این مارمولکو از سرمون کم کنه. بعد از چند دقیقه اومد. منم دیگه خیالم راحت بود که الان بیاد یه کاری میکنه که دیگه اثری از مارمولک تو اتاقمون نباشه.

امــــــــــــــــــــــــــا!!!

زهی خیال باطل. همین مارموکلو دید گفت: این که خیلییییی بزرگه من نمیتونم کاری بکنم.

این هم از شجاعمون http://www.parsiblog.com/images/Emotions/351.gif

دیگه گفتیم چی کار کنیم چی کار نکنیم.چند تامغزباهم مخلوط شدن و یه کار غیر ممکن رو امتحان کردیم.

 جاروبرقیو برداشتیم که مارمولکو بفرستیم توش http://www.parsiblog.com/images/Emotions/122.gif

همین روشن کردیم فرار کرد.

حالا خر بیار و باقالی بار کن http://www.parsiblog.com/images/Emotions/86.gif

 کل اتاقو خالی کردیم که جناب مارمولک بزرگوارو پیدا کنیم.

امــــــــــــا بازم چشتون روز بد نبیده، به جای مارمولک، عقرب پیدا کردیم.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/154.gif یه عقرب زرد بزرگ. البته تا حدودی مرده. دیگه این یکیو انداختیم تو جارو برقی.ولی با کلـــــــــــی دردســــــــر و جیــــــــــــــغ و اه و اوه و نمیخوامو چرا من باید این کارو بکنمو.......http://www.parsiblog.com/images/Emotions/349.gif

از اونجایی که این عقربه کلی مشغولمون کرد و کلی از انرژیمونو هدر داد، دیگه حوصله پیدا کردن مارمولکو نداشتیم. همه وسایلو دوباره تو اتاق چیدیم. بعدشم چایی خوردیمو نشستیم عکس العمل هامونو، قیافمونو، حرفامونو موقع ترسیدن، مسخره کردیم و خندیدیم.http://www.parsiblog.com/images/Emotions/169.gif

الان هم که دارم اینو مینویسم (6 -7 ساعت از اون ماجرا گذشته)  هم اتاقیم همچنان در حال توهم مارمولکه. http://www.parsiblog.com/images/Emotions/176.gif هرچند لحظه برمیگرده با ترس پشتشو نگاه میکنه http://www.parsiblog.com/images/Emotions/351.gif

خب دیگه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید http://www.parsiblog.com/images/Emotions/254.gif

"تـــا ردپــای بعـــدی...!"

نقطه تـــــــــه خطـــــــ...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/7/21ساعت 12:49 صبح توسط ردپا هرچی دوست داری بگو میخونم ( ) |

Design By : Pars Skin